ساده است . پیچیده نیست . همه چیز رفتنی است ؛ حتی تو ...
خودش گفته است : چشم بیاندازید و دل مبازید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت . او بهتر از هر کس می فهمد !
اما رفتنت چگونه خواهد بود ؟ می دانی ؟! نمی دانی و نمی دانم ...
نمی دانم و نمی خواهم در فردا دنبال امروزم بگردم ! تا کی نگران تکرار دیروز ها بمانم ؟!
آخر امروز زنده ام و شاید فردا نه ...
و می ترسم ؛ حالا دیگر خیلی بیشتر از تو
و باز هم نه از وابستگی ، بلکه از ترک عادت ...
به این فکر می کردم که ، چه ممکن است بشکند پیمانت را ؟!
سفر ؛ فاصله ؟ حرفی تازه بین دیدن و شنیدن ؟!
بیماری ؛ مرگ ؟ عمری بیشتر از زندگی ؟!
تقدیر ؛ سرنوشت ؟ پاورقی زندگی و پی نوشت ؟!
شاید هیچ کدام ! و شاید خودش ...
او می داند که هدیه ای را که می دهند ، پس نمی گیرند !
و او می داند که ما به هم سپرده شده ایم ؛ و ما به خودش ...
در خودم جرات دوباره آغازی را سراغ نداشتم ؛ این هم کار خودش است ؛ پس با اینکه می ترسم ؛ دیگر نمی ترسم !
و تو باید این را بفهمی ؛ که عمر زندگی بسیار کوتاه تر از عمر مرگ است .
و این را هم ؛ که زندگی عاشق بودن ، و مرگ عاشق نبودن است ...
نمی خواهم فهمیدنش برایت دیر شود ؛ آخر فکر می کنم ، دوستت دارم ...